نقل است که مولانا از دو چیز بسیار میترسید: « اول مرگ و دوم از خودش، آنگاه که عصبانی میشد!!!»
نقل است روزی او را پرسیدند: «یا عطار! بزرگترین نقطهٔ قوتتان چیست؟!» پاسخ داد: «بیخیالیام و اینکه هیچ چیز را جدی نمیگیرم!» پس پرسیدند: «بزرگترین نقطه ضعفتان چیست؟!» پاسخ داد: «بیخیالیام و اینکه هیچ چیز را جدی نمیگیرم!» پس حکمت این دو پاسخ یکسان را از او جویا شدند. مولانا پاسخ داد: «بزرگترین نقطهٔ ضعفم را، بزرگترین نقطهٔ قوتم میدانم!» پس مریدان که از این سخنان متناقض چیزی درنیافته بودند، هوارها کشیدند و چون اسبان سرکش برمیدند و از آن پس به کنج عزلت بخزیدند!!!
آوردهاند که مولانا از آغاز، از جنب و جوش گریزان بود و دوست میداشت تا بیشتر در گوشهای بنشیند و بخسبد و با دورکاری امور محوله را پیش برد! از جمله آنکه گویند فصل زمستان بود و بادی سرد از بیرون وزان بود و رضا از این سرما بسی لرزان بود! پس او را گفتند: «چرا در را نبندی؟! مگر، نبینی که هوا بس ناجوانمردانه سرد است!» پس رضا خمیازهای کشید و پاسخ داد: «حالا گیریم که در را بستم! با این کار هوای بیرون گرم میشود؟!» و مریدان از این حاضر جوابی او دم گرفتندی و اندکی بعد جملگی گرم شدندی!
نظرات شما عزیزان: